بنفشه سام‌گیس «برف می‌بارد / برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ / كوه‌ها خاموش / دره‌ها دلتنگ / راه‌ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ / بر نمی‌شد‌گر ز بام كلبه‌ها، دودی / یا كه سوسوی چراغی‌گر پیامی مان نمی‌آورد / رد پا‌ها‌گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان / ما چه می‌كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد؟٭» «كوران» یك هفته بود كه برق نداشت. ابراهیم، اول هفته كه نگاه انداخت به آسمان، به آن ابرهای درهم تنیده یخ بسته، می‌دانست كه تا آخر هفته «كاسبكار» می‌آید. «كاسبكار» دوشنبه آمد. با باران. با 25 كارتن سیگار. 25 كارتن سیگار در «كوران»، یعنی 25 خانواده، «نان» دارند. كاسبكار، به ابراهیم گفت كه شبانه حركت كنند. مغرب كه گذشت، توفان برف، در پسكوچه‌های تاریك و خلوت «كوران» می‌غرید و به تن كاهگلی و سرد كلبه‌ها می‌كوبید و هر جنبنده بی‌پناه را در جا می‌خشكاند. قبل از نیمه شب، مادران «كوران»، زیر نور كم‌سوی چراغ‌های نفت سوز، صورت پسرهای‌شان را نگاه می‌كردند كه چطور، با آن دست‌های پینه‌بسته و انگشتان پرگره، با همه زور جوانی‌شان، كارتن سیگار پیچیده در چند لایه پارچه را، با طناب‌های قرمز رنگ، مثل تكه‌ای از تن، چنان روی گُرده‌شان می‌بستند كه اگر می‌خواستند هم، تا 15 ساعت بعد، تا وقتی كوره راه ناپیدای منتهی به نوار مرز ایران و تركیه را رد می‌كردند و مالخر ترك، نفر به نفر، طناب‌های قرمز را از دور كارتن‌های سیگار پیچیده در پارچه‌های آهار خورده از برف یخ زده باز می‌كرد، نمی‌توانستند حتی زانو خم كنند. توفان برف، وقتی آن‌قدر سنگین شد كه دیگر پیچ و تابی در كار نبود و انگار، با همه وزنی كه داشت، می‌خواست «كوران» را زیر قدم‌های خود دفن كند، پدران «كوران»، از درگاه كلبه‌های سرد و تاریك، دیگر سیاهی سایه‌های پسرهاشان را هم نمی‌دیدند؛ پسرانی كه اگر زنده می‌ماندند، اگر غذای گرگ نمی‌شدند، اگر زیر بهمن دفن نمی‌شدند، اگر روی مین‌ها جا نمی‌ماندند، 30 ساعت بعد، به خانه برمی‌گشتند ...... «مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان /‌گر به نزدیكی فرود‌ آید / خانه‌هامان تنگ / آرزومان كور / ور بپرد دور / تا كجا ؟ تا چند؟ / آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان؟ ٭» پنجشنبه غروب، مرد و زن، چراغ‌های نفت‌سوزشان را روشن كردند و رفتند سمت گورستان «كوران»؛ رفتند فاتحه‌خوانی سر مزار «اولایی» و «فرات» و «متین» و «بیلن» و «یاور». 40 روز پیش بود كه جنازه‌های یخ بسته 5 كولبر را از زیر خروار برف بیرون كشیدند. مادران و پدران «كوران»، 40 روز پیش می‌دانستند اینها، آخرین‌هایی نیستند كه جان‌شان پای نان كولبری حرام شد. در «كوران»، مادران، آرزو می‌كنند هیچ زنی پسر نزاید. در «كوران» هر پسری كه متولد می‌شود، پدران ماتم می‌گیرند. در «كوران» پسران، كولبر متولد می‌شوند، كولبر بزرگ می‌شوند، كولبر می‌میرند ..... شاهو، چند سالته؟ «23 سال.» چند ساله میری كولبری؟ «كلاس اول بودم. رفتم كولبری. دیگه مدرسه نرفتم. تا همین حالا.» اون موقع، چند كیلو به كولت می‌بستی؟ 10 كیلو. وقتی بزرگ شدم، 20 كیلو بستم.» آخرین روزی كه رفتی كولبری، كی بود؟ «یه هفته پیش.» كولبری در «كوران»، درِ همه خانه‌ها را می‌كوبد؛ وقتی با شاهو حرف می‌زدم، پدر بزرگش، كنارش نشسته بود، حرف‌های شاهو را می‌شنید، با حرف‌های شاهو، سر تكان می‌داد، یاد كودكی و جوانی خودش می‌افتاد؛ روزگاری كه كوله‌های 50 كیلویی و 70 كیلویی لباس بر كول می‌بست و 15 ساعت تا مرز تركیه پیاده می‌رفت و بار لباس را برای كاسبكار می‌فروخت و 15 ساعت پیاده برمی‌گشت تا سود كاسبكار را بدهد و ته مانده‌ای برای نان زن و بچه‌اش بردارد. پسرش؛ پدر شاهو، 10 ساله بود كه پدر، پسر را 15 ساعت پیاده راه می‌برد تا كوره راه‌های مرزی تركیه. پدربزرگ و پدر شاهو، امروز، زمینگیرند؛ یكی، 60 ساله، یكی 42 ساله. پدر شاهو، 12 سال پیش، یكی از روزهای ماه رمضان، وقتی وسط راه، بعد از 7 ساعت پیاده رفتن، وسط برف‌ها، به آن وسعت سفید سرد تمام نشدنی خیره ماند، از همان‌جا، راه كج كرد و تنها، برگشت «كوران». از آن روز، از 12 سال قبل تا همین امروز، شاهو، نان 5 نفر را، یك تنه، از حلق همین كوله‌های 20 كیلویی كه به شانه می‌بندد بیرون می‌كشد، از حلق این راه‌های مالروی مدفون زیر برف كه همه این 23 سال، كسی غیر از رنگ سفید، رنگ دیگری به تنشان ندیده. حكایت شاهو، حكایت همه پسرهای «كوران» است. حكایت مجید و اصلان و شیرو و سهراب. كمی مانده به نیمه شب، وسط صحبت‌مان، شاهو از خانه بیرون رفت. آن شب، آسمان صاف بود. از «كوران» كسی نرفته بود كولبری. شاهو پشت درِ خانه ایستاد و نگاه كرد به دور و بر. چشمش، پنجره‌های نیمه تاریك 24 خانه را شمرد. یك هفته قبل، از درِ هر خانه، یك پسر بیرون آمد و كارتن سیگار به كول، 15 ساعت تا كوره راه مرزی تركیه پیاده رفت و 15 ساعت پیاده برگشت تا پدر و مادر و خواهرش گرسنه نمانند. شاهو، این راهی كه شما كول می‌برین چطور راهیه؟ «یه راه باریك؛ یه طرفش سیم خارداره. یه جاهایی، مینه. یه جاهایی دره است. اگه كسی توی دره بیفته، دیگه پیدا نمیشه. كسی از این راه باریك، پاشو اون ور بذاره، گم میشه، دیگه پیدا نمیشه. این راه، پر از گرگه. پر از برفه. وقتی پاسگاه تركیه و پاسگاه ایران، تیر میندازن، باید توی همین راه، خودتو یه جا پناه بدی و بمونی. هر چقدر شد باید بمونی. باید بمونی چون كول داری. باید بمونی چون اونا بهت تیر می‌زنن. باید بمونی چون باید پول كاسب رو بدی. اون‌قدر باید توی برف بمونی كه اونا دیگه فكر كنن تو از سرما مُردی. وقتی توی برف بمونی، هوا هم كه خیلی سرد باشه، زود همه لباسات برف می‌گیره. برفا آب میشه، می‌ریزه توی كفشات، اون آب، یخ می‌زنه. پاهات می‌مونه توی یخ، پاهات سرما می‌خوره. انگشتات سیاه میشه. پاهات سیاه میشه. بعد، دیگه نمی‌تونی راه بری. بازم همون جا می‌مونی، تا از روستا بیان و تو رو برگردونن. بعد، دكتر میاد و انگشتاتو، مچ پاتو می‌بره .» الان توی كوران،كولبری هست كه پاهاش سرما خورده؟ «آره. نزدیك 80 تا جوون هستن كه پاشون سرما خورد، انگشتاشون، پاشون رو بریدن. مثل مجید، مجید پیرافكن.» مجید، هم‌سن شاهوست. 5 خانه دورتر از شاهو زندگی می‌كند. تا اسفند پارسال، مجید، خرج 7 نفر را با كولبری می‌داد؛ 4 فرزند برادر مرده‌اش، خواهر و پدر و مادرش. آخرهای اسفند پارسال كه مجید رفت كولبری؛ آن آخرین كولبری، عصر، وقتی كارتن سیگارش را به كاسبكار فروخته بود، وقتی جیبش از اسكناس سنگین بود، وقتی می‌خواست به «كوران» برگردد، وقتی زودتر از صف كولبرها راه افتاد، وسط‌های راه، قبل از مرز تركیه، یك باره، آسمان آرام شد، ابرها در آفتاب حل شد، مجید، تنها لكه سیاه روی سفره برف بود. لكه سیاهی كه به چشم مرزبان تركیه می‌آمد. سه هفته قبلش، مرزبان ترك، پسرعموهای مجید را با تیر زد؛ یكی 20 ساله، یكی 22 ساله، یكی، تیر به شكمش خورد، یكی، تیر به سرش خورد. هر دو، مردند؛ جلوی چشم مجید. حالا، پلك‌های باز مانده پسرعموهایش، جلوی چشمش بود ... مجید، از ترس تیر مرزبان، از ترس مرگ، خودش را رساند به یك گودی كم عمق، داخل گودی، چمباتمه زد و هم سطح زمین شد. مجید، از ساعت 7 شب تا 4 صبح فردا، تا وقتی خُلق آسمان، تنگ شد، تا وقتی مرزبان ترك، دیگر نمی‌توانست مجید را ببیند، توی گودی ماند. ساعت 4 صبح، كولبرهایی كه به «كوران» برمی‌گشتند، مجید را روی كول‌شان گرفتند و برای مادرش، خبر بردند كه مجید، دیگر نمی‌تواند راه برود. وقتی مجید به «كوران» رسید، شاهو، دست‌ها و پاهای مجید را نگاه كرد؛ سیاهِ سیاه؛ به رنگ هیزمی كه در آتش می‌سوخت و پوك می‌شد. شاهو، چشم‌های مجید را نگاه كرد؛ خیس از اشك‌های یخ زده‌ای كه آب شده بود .... الان مجید چكار می‌كنه شاهو؟ «هیچی. دو تا دست و دو تا پا نداره. گوشه خونه افتاده. » الان خرج این 8 نفر رو كی میده شاهو؟ «هیچ‌كس. با یارانه زندگی می‌كنن.» «دلم را در میان دست می‌گیرم / و می‌افشارمش در چنگ ٭» 6 بهمن، 8 روز بعد از آنكه آوار برف ریخت روی سر اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور، وقتی مردم «كوران» رفتند پای آوار برف كه پسرهای‌شان را بلعیده بود، وقتی آوار برف را با دست و بیل،كنار زدند، اول، جنازه یاور بیرون آمد؛ یاور 17 ساله بود و نان 7 نفر را می‌داد ...... بعد، جنازه مولایی پیدا شد؛ مولایی، پدر دو فرزند بود؛ یك دختر 2 ساله و یك پسر 5 ماهه ....... بعد، جنازه بیلن؛ بیلن كه پدر دو دختر بچه بود ...... بعد، جنازه فرات؛ فرات 19 ساله بود و نان 6 نفر را می‌داد ... بعد، جنازه متین؛ پدر یك پسر 18 ماهه ... شاهو یادش بود كه صبح روزی كه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور رفتند كولبری، برف بود و باد تند بود و آسمان سیاه بود و كسی پا از «كوران» بیرون نگذاشت. شاهو، چرا توی كولاك رفتن؟ «باید توی كولاك بری. اگه هوا خوب باشه، هم پاسگاه ایران تیر می‌زنه، هم پاسگاه تركیه. باید كولاك باشه، باید سرد باشه، باید تاریك باشه كه بری. » شاهو، چرا میری كولبری؟ « مجبوریم. همه ما مجبوریم. من باید خرج 5 نفر رو بدم. توی كوران، هیچی نیست.كار نیست. زمین نیست.كشاورزی نیست. اگه كولبری نكنیم، چیزی برای خوردن نداریم. حتی پول برای یه بسته نون نداریم.» پول یه بسته نون چقدره شاهو؟ «7 هزار تومن.» «كوران»، آخرین روستا قبل از نوار مرزی ایران و تركیه است؛ روستایی سنی‌نشین با 300 خانه و 3هزار نفر جمعیت، 5 كیلومتر دورتر از مرز ایران و تركیه، 250 كیلومتر دورتر از ارومیه. اهالی «كوران»، برای ساده‌ترین مایحتاج، باید تا ارومیه بروند. «كوران» جاده ندارد. پشت روستا به سمت ارومیه، تا چشم می‌بیند، زمین سنگلاخ است كه آدم و چهارپا و وانت سایپا، از همین مسیر می‌آید و می‌رود و وقتی مثل 4 روز گذشته، برف می‌بارد، «كوران» و زمین‌های سنگلاخی‌اش، پشت دیواری از برف فراموش می‌شوند. تا دو سال قبل، «كوران» برق نداشت. حالا هم كه پای تیرهای فشارقوی برق، به درگاه «كوران» رسیده، یك روز یا دو روز، برق هست و هفته‌ها می‌رود و می‌آید و 300 خانه، غرق در خاموشی است. چند خانه، تلویزیون دارند اما ارسال‌گیرنده‌های تلویزیونی برای «كوران» آن‌قدر ناقص بوده كه غیر از برنامه‌های دو كانال، آن هم در بعضی ساعت‌های روز، تصویری از تلویزیون‌ها پخش نمی‌شود. هیچ جوانی از «كوران»، پایش به دانشگاه نرسید و در«كوران»، صندلی‌های كلاس مدرسه خالی می‌ماند چون جوان‌های «كوران»، از زندگی و از جوانی، فقط «كوله بری» را می‌شناسند. جوان‌های «كوران»، تا حالا، دریاچه ارومیه را ندیده‌اند. جوان‌های «كوران»، تا حالا، سینما نرفته‌اند. اگر سالی یك یا دو بار می‌روند ارومیه، یا برای تمدید كارت مرزنشینی و به قول خودشان «پر كردن شكم پست بانك» است، یا به وقت روزهای آفتابی و وقت تعطیلی كولبری است كه باید با كارگری روزمزد، نان خانه را جور كنند. تنها حسن «مرزنشینی» برای مردم «كوران»، این است كه دولت، سالانه 180 لیتر نفت بهشان می‌فروشد به قیمت 45 هزار تومان كه اگر به روشن كردن یك بخاری در هوای منفی 20 درجه قانع باشند، 180 لیتر نفت، برای 6 ماه سال كفایت می‌كند. ولی سقف كلبه‌های «كوران» با تنه درختان فرش شده و روزنه‌های ریز و درشت لابه‌لای این سقف درختی، مجال نمی‌دهد هیچ كلبه‌ای با یك بخاری گرم بماند. پس، مردمان «كوران» علاوه بر سهمیه نفت دولتی، نفت با قیمت آزاد هم می‌خرند و بابت هر بشكه 180 لیتری، 200 هزار تومان پول می‌دهند و سر آخر، راننده یك سایپا هم منت به سرشان می‌گذارد كه 250 هزار تومان كرایه بگیرد و 6 بشكه 180 لیتری نفت تا «كوران» بیاورد. نام كودكان «كوران»، در فهرست شبكه دهان‌پركن «شاد» نیست چون هیچ كودكی در «كوران»، گوشی تلفن همراه ندارد و هیچ پدری در «كوران»، گوشی تلفن همراه هوشمند و قابل اتصال به شبكه اینترنت ندارد و «كوران» اصلا اینترنت ندارد. در این یك سال، مثل سال‌های قبل، سربازمعلم‌ها، هر وقت دل‌شان خواسته، سری هم به تنها مدرسه «كوران» زده‌اند تا ساعات وظیفه‌شان را پر كرده باشند. تنها تفریح پسركان «كوران»، لگد زدن به توپ پارچه‌ای روی زمین خاكی وسط روستاست كه هیچ شباهتی به زمین فوتبال ندارد ولی این لگدها،تنها و شاید آخرین فرصت است برای تجربه «كودك بودن» پیش از آنكه در كوره راه ناپیدای مرز، در تحمل وزن 10كیلو و 15كیلو كول، در آن تك راه تمام ناشدنی، خیلی زودتر از آنكه حق‌شان بوده، مرد بشوند ...... «درود ‌ای واپسین صبح ‌ای سحر بدرود / كه با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود ٭» كولاك و برف و سرما برای «كوران» مثل شكفتن به وقت بهار است؛ كولاك و برف و سرما كه باشد، یعنی نان هست، یعنی نفت هست، یعنی شكم، سیر می‌شود، یعنی شعله بخاری، قد می‌كشد، یعنی كودكان، برای نان و كفش، گریه نمی‌كنند. از نیمه پاییز، برف روی سر «كوران» می‌بارد تا نیمه بهار. مردم «كوران»؛ پدرها، پسرها، دعا می‌كنند، ثانیه‌های سرما، هر چه دیرتر بگذرد تا هر چه دیرتر به بهار و تابستان و آفتاب و آسمان بی‌ابر برسند. امسال، از وقتی برف بر سر «كوران» بارید، از اول پاییز تا روزی كه جنازه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور را از زیر برف بیرون آوردند، 13 كولبر «كوران» در نوار مرزی كشته شدند؛ 5 نفر، زیر برف دفن شدند، 8 نفر، تیر خوردند. شاهو، 30 ساعت راه میرین، می‌ترسین، می‌میرین، برای چند تومن؟ «برای 400 هزار، 300 هزار، 500 هزار. كاسبكار، از شهر میاد، سیگار میاره. ما میریم كولبری. اون توی خونه میشینه. مالخر ترك، هر كارتن سیگار رو 3 میلیون، 3 میلیون و نیم از ما می‌خره، وقتی برمی‌گردیم، كاسبكار، 300 هزار، 400 هزار، 500 هزار به ما میده، باقیشو برای خودش برمی‌داره.» شاهو، 30 ساعت راه رفتن توی برف و كولاك، با یه كول 20 كیلویی و 25 كیلویی، یعنی چی؟ «یعنی وقتی برمی‌گردیم، اگه برگردیم، تا سه روز توی خونه می‌افتیم و نمی‌تونیم از جامون تكون بخوریم. وقتی برمی‌گردیم، شبیه آدم نیستیم. رنگ صورتمون سیاه میشه، از این كول سنگین، از این سرما، از 30 ساعت و 35 ساعت پیاده راه رفتن روی صخره و سنگ بدون اینكه حتی بتونی یه جا خستگی تو رها كنی. پدرای ما كه 20 سال كولبر بودن، دیگه نمی‌تونن راه برن. جوونای كوران، همه شون، پا درد و پشت درد دارند. دكتر به من گفت رماتیسم گرفتی. یه بار كه از كوه پرت شدم، سرم شكست، 7 تا بخیه خورد. دكتر گفت دیگه بعد از این، هیچ كار نكن، سرت رو به سرما و گرما نده، كار سنگین نكن. بهش گفتم مجبورم، چون تنهام، چون 5 نفر گرسنه‌ان. حالا هر وقت هوا خیلی سرد بشه، هوا خیلی گرم بشه، انگار با سنگ توی سرم می‌كوبن. سرم رو فشار میدم تا خون از دماغم بیاد، اون موقع، سرم خوب میشه.» در خانه‌های «كوران»، پدرها، منتظرند پسرها 11 ساله شوند تا طناب‌های قرمز كولبری را، روی شانه‌های نحیف و ستون فقرات شكننده‌‌شان، اندازه بزنند. دوشنبه شب، وقتی 25 جوان «كوران»، پیاده می‌رفتند سمت سربالایی پشت روستا؛ جایی كه مسیر كولبری شروع می‌شد، شاهو به كولبرها نگاه كرد، آرمان، پسركامران را دید، آرمان، 13 ساله بود، علی، پسر محبوب را دید، علی 12 ساله بود. اولین كولبر، آنكه از همه جلوتر می‌رفت، آنكه از همه بزرگ‌تر بود، 24 ساله بود. شاهو یادش می‌آمد كه وقتی در 12 سالگی و 10 سالگی، 15كیلو و 20 كیلو بار به كولش می‌بستند، وقتی 15 ساعت، پا به پای پدرش، پیاده می‌رفت تا مرز تركیه برای 10 هزار تومان مزد، وقتی كوله را از شانه‌های منقبضش، خلاص می‌كردند، انگار آسمان؛ همان آسمان همیشه سیاه ابر آجین، روشن‌تر می‌شد و انگار، باد، دیگر سرد نبود و انگار یخ و برف حل شده در هوا، تخم چشم‌ها را نمی‌سوزاند و انگار زنده بودن، معنی گم شده‌اش را باز می‌یافت. شاهو، آن شب از آرمان و علی نپرسید كه كولبری در 12 سالگی و 13 سالگی، چقدر سخت است. 25 كولبر، می‌دانستند كه در این 30 ساعت، هیچ نجوایی نباید، هیچ نوری نباید. نجوا، مرگ می‌آورد، شعله، مرگ می‌آورد. 25 كولبر، مثل ریسمانی پیوسته، پا جای پای نفر بعد می‌گذاشتند. ارتفاع برف تا بالای زانوها بود و هر قدم، در آن هجوم ناتوان‌كننده توفان برف و یخ، به تكان دادن ذره‌ای كوه می‌مانست. 25 كولبر می‌دانستند كه بعد از 15 ساعت، وقتی از معبر مرز رد شدند، اگر رد می‌شدند، وقتی به نزدیك‌های «دریشك» رسیدند، اگر می‌رسیدند، باید آن‌قدر منتظر می‌ماندند تا مالخر ترك بیاید. هرقدر طول می‌كشید، تا آخر زمستان هم كه طول می‌كشید باید منتظر می‌ماندند تا مالخر ترك بیاید و پول نقد بدهد. یك هفته قبل از اینكه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور زیر برف دفن شوند، شاهو رفته بود كولبری؛ 15 نفر بودند؛ شب راه افتادند، نزدیك «دریشك» كه رسیدند، عصر فردا بود و مالخر ترك نیامده بود. اطراف‌شان ذره‌ای نور نبود و توفان برف و یخ، با همه وزنش، توی صورت‌شان، می‌كوبید و مالخر ترك نیامده بود. نان و پنیر همراه‌شان را خوردند و با همان كوله‌های سنگینی كه هنوز از شانه‌های‌شان آویزان بود، پشت تخته سنگ‌های نزدیك «دریشك» پناه گرفتند و مالخر ترك نیامده بود. مالخر، قبل از نیمه شب آمد. 15كولبر، وقتی به «كوران» رسیدند، چشم‌های‌شان، سرما زده بود و تا یك روز، جایی را نمی‌دیدند. « كودكان بر بام / دختران بنشسته بر روزن / مادران غمگین كنار در / مردها در راه / سرود بی‌كلامی با غمی جانكاه / ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه / كدامین نغمه می‌ریزد / كدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت / طنین گام‌های استواری را كه سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟ ٭» ٭ بخش‌هایی از منظومه «آرش كمانگیر»/ سیاوش كسرایی ________________________________________ «اولایی» و «فرات» و «متین» و «بیلن» و «یاور» روز 29 دی زیر بهمنی كه از ارتفاعات مرزی تركیه فرو ریخت دفن شدند و جان خود را از دست دادند. «اولایی» و «فرات» و «متین» و «بیلن» و «یاور» 5 كولبر ساكن روستای مرزی «كوران» از توابع استان آذربایجان غربی بودند كه برای تامین معاش خانواده، ناچار در مسیری سخت و صعب‌العبور كولبری می‌كردند. اجساد این كولبران روز هفت بهمن در گورستان روستای «كوران» به خاك سپرده شد. «كوران»، آخرین روستا قبل از نوار مرزی ایران و تركیه است؛ روستایی سنی‌نشین با 300 خانه و 3هزار نفر جمعیت، 5 كیلومتر دورتر از مرز ایران و تركیه، 250 كیلومتر دورتر از ارومیه. اهالی «كوران»، برای ساده‌ترین مایحتاج، باید تا ارومیه بروند. «كوران» جاده ندارد. پشت روستا به سمت ارومیه، تا چشم می‌بیند، زمین سنگلاخ است كه آدم و چهارپا و وانت سایپا، از همین مسیر می‌آید و می‌رود و وقتی مثل 4 روز گذشته، برف می‌بارد، «كوران» و زمین‌های سنگلاخی‌اش، پشت دیواری از برف فراموش می‌شوند. تا دو سال قبل، «كوران» برق نداشت. حالا هم كه پای تیرهای فشارقوی برق، به درگاه «كوران» رسیده، یك روز یا دو روز، برق هست و هفته‌ها می‌رود و می‌آید و 300 خانه، غرق در خاموشی است. چند خانه، تلویزیون دارند اما ارسال‌گیرنده‌های تلویزیونی برای «كوران» آن‌قدر ناقص بوده كه غیر از برنامه‌های دو كانال، آن هم در بعضی ساعت‌های روز، تصویری از تلویزیون‌ها پخش نمی‌شود. هیچ جوانی از «كوران»، پایش به دانشگاه نرسید و در «كوران»، صندلی‌های كلاس مدرسه خالی می‌ماند چون جوان‌های «كوران»، از زندگی و از جوانی، فقط «كوله بری» را می‌شناسند. جوان‌های «كوران»، تا حالا، دریاچه ارومیه را ندیده‌اند. جوان‌های «كوران»، تا حالا، سینما نرفته‌اند. اگر سالی یك یا دو بار می‌روند ارومیه، یا برای تمدید كارت مرزنشینی و به قول خودشان «پر كردن شكم پست بانك» است، یا به وقت روزهای آفتابی و وقت تعطیلی كولبری است كه باید با كارگری روزمزد، نان خانه را جور كنند.